آدم،کسی است که عصیان می کند!(2)


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان مجله ما و آدرس siniuor6128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 91
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 3
:: باردید دیروز : 41
:: بازدید هفته : 222
:: بازدید ماه : 222
:: بازدید سال : 260
:: بازدید کلی : 2239

RSS

Powered By
loxblog.Com

مطالب گوناگون

آدم،کسی است که عصیان می کند!(2)
ساعت 21:17 | بازدید : 876 | نوشته ‌شده به دست مهرانه | ( نظرات )

بوی بهار،در دِماغ آفرینش پیچیده بود؛و آفتاب تن از غبار می شست و جامه نو می کرد؛و نسیم،عطر گل های دوردست را به مشام ما می ریختند؛و پرستوهای شاد از هجرت خویش بازمی گشتند؛و ابرهای خوش خبر اسفندی،پیاپی می رسیدند و بر سر ما فریاد شوق بر می داشتند؛و تندرها با تازیانه های آتشین،پیش می راندند و بلور آسمان را می شکستند؛و باران،گریه های بهارین خویش را آغاز می کردند.و من،سرِ مغرور و دلِ بی درد و جانِ پیروز و تکیه زده بر بارگاه «زئوس» در اوج اُلَمپ،همچون ربّ النّوعی در میان همهء «ارباب انواع»،غرقه در مستی کام نشسته بودم؛و جوی شیر و عسل از برابرم و انهار سرشار،از زیر قصر استغنایم می گذشتند؛و درخت طوبی،سایه بر سرم گسترده و استخر کوثر،در پیش چشمم لبریز؛و فرشتگان از بالای سرم می گذشتند و به من بر حرمت و طاعت سلام می کردند.

او آمد و در دست هایش،که دو مسیح خاموشند،مکتوبی از حریر سپید و بر آن آیاتی به خطّ طلا،در آن کلماتی مجهول،که من هرگز نشناخته بودم.«هرگز چنو مکتوبی نخونده بودم،هرگز چنو خطّی به دست خویش ننوشته بودم.» پیش آمد و در او نگریستم و نگریستم و دیدم که گوئی او نیست.چهره اش برتافته بود؛رنگ چشمانش تغییر کرده بود و از آن «پرتو بنفشی» ساطع بود.

طنین صدایش جوهری مرموز گرفته بود.گوئی پرنده ای غیبی در حنجره اش می نالد،حرف می زد،و من صدای سایش بال های کبوتری هراسان را در آرامش گنگ مغرب می شنیدم.حرف می زد و من که تمام حضورم مخاطبش شده بود،به او گوش نمی کردم.

گوئی می نالد، یا آواز می خواند.کلماتش را قطره قطره می نوشیدم،می چشیدم.عطر و طعمش در دماغ روحم،کام احساسم،اثر می کرد.امّا آن چه می گفت؛به ادراک روشنم راه نمی یافت.

سخنش،همچون دَمِ مُغان،زمزمهء مؤبدان،اوراد ساحران،دلم را خبر می کرد،امّا در دِماغم نمی آمد.او سخن می گفت و من،های های گریه را،در نهان خویشتن خاموش می شنیدم.

او سخن می گفت و من،عقده ای را که همهء دردهای عالم در آن گره خورده بود و سنگ شده بود،بر سر راه نفسم،حلقومم،احساس می کردم؛و احساس می کردم که نرم میشود و گرم میشود و ذوب میشود و قطره قطره در دلم فرو می چکد.

ادامه دارد...




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: